ز مادر هر که دولتمند زايد

شاعر : جامي

فروغ دولتش ظلمت زدايدز مادر هر که دولتمند زايد
گل از وي نافه‌ي تاتار گرددبه خارستان رود، گلزار گردد
کند زندانيان را از غم آزادبه زندان گر درآيد، خرم و شاد
شد از ديدار يوسف باغ خندانچو زندان بر گرفتاران زندان
ز بند درد و رنج آزاد گشتندهمه از مقدم او شاد گشتند
اسير محنت تيمار گشتي،اگر زنداني‌اي بيمار گشتي
خلاصي دادي از تيمار و خواري‌شکمر بستي پي بيمارداري‌ش
سوي تدبير کارش کردي آهنگوگر جا بر گرفتاري شدي تنگ
ز ناداري نمودي غره‌اش سلخ،وگر بر مفلسي عشرت شدي تلخ
ز عيشش قفل تنگي برگرفتيز زرداران کليد زر گرفتي
به گرداب خيال افتاده رختيوگر خوابي بديديي نيک‌بختي
به خشکي آمدي رختش ز گردابشنيدي از لبش تعبير آن خواب
ز خلوتگاه قربش مانده محروم،دو کس از محرمان شاه آن بوم
در آن ماتمکده با وي هم‌آوازبه زندان همدمش بودند و همراز
کز آن در جانشان افتاد تابيبه يک شب هر يکي ديدند خوابي
يکي را مخبر، از قطع حياتشيکي را مژده‌ده، خواب از نجاتش
وز آن بر جانشان بار گران بودولي تعبير آن ز ايشان نهان بود
جواب خواب‌هاي خود شنفتندبه يوسف خواب‌هاي خود بگفتند
يکي را بر در شه بار دادنديکي را گوشمال از دار دادند
به مسندگاه عز و جاه مي‌رفتجوان مردي که سوي شاه مي‌رفت
به وي يوسف وصيت اينچنين کردچو رو سوي شه مسندنشين کرد
به پيشش فرصت گفتار يابي،که چون در صحبت شه باريابي
کز آن يادآوري وافر بري سودمرا در مجلسش يادآوري زود
ز عدل شاه دوران بي‌نصيبيبگويي هست در زندان غريبي
که هست اين از طريق معدلت دورچنين‌اش بي‌گنه مپسند رنجور!
مي از قرابه‌ي قرب شهنشاه،چو خورد آن بهره‌مند از دولت و جاه
که بر خاطر نيامد چند سال‌اش!چنان رفت آن وصيت از خيالش
بر او راه گشايش ناپديدستبسا قفلا که ناپيدا کليدست
به فتح‌اش هيچ صانع را گمان نه،ز نا گه، دست صنعي در ميان نه
وديعت در گشادش هر مراديپديد آيد ز غيب او را گشادي
بريد از رشته‌ي تدبير، پيوندچو يوسف دل ز حيلت‌هاي خود کند
گرفت‌اش فيض فضل ايزدي، دستز پندار خودي و بخردي رست
به خوابش هفت گاو آمد پديدارشبي سلطان مصر آن شاه بيدار
به خوبي و خوشي از يکدگر بههمه بسيار خوب و سخت فربه
پديد آمد سراسر خشک و لاغروز آن پس هفت ديگر در برابر
بسان سبزه آن را پاک خوردنددر آن هفت نخستين روي کردند
که دل ز آن قوت بردي، ديده توشهبدين سان سبز و خرم هفت خوشه
بر آن پيچيد و کردش سر به سر خشکبرآمد وز عقب هفت دگر خشک
ز هر بيداردل تعبير آن خواستچو سلطان بامداد از خواب برخاست
فراهم کرده‌ي وهم و خيال استهمه گفتند کاين خواب محال است
بجز اعراض تدبيري نداردبه حکم عقل تعبيري ندارد
ز روي کار يوسف پرده برداشتجوان مردي که از يوسف خبر داشت
که در حل دقايق خرده‌داني‌ستکه: «در زندان همايونفر جواني‌ست
وز او تعبير خوابت آورم باز»اگر گويي بر او بگشايم اين راز
چه بهتر کور را، از چشم روشن؟»بگفتا: «اذن خواهي چيست از من؟
به يوسف حال خواب شه بيان کردروان شد جانب زندان جوان مرد
به اوصاف خودش وصاف حال‌اندبگفتا: «گاو و خوشه هر دو سال‌اند
بود از خوبي سال‌ات خبر دهچو باشد خوشه سبز و گاو فربه
بود از سال تنگ‌ات قصه‌آورچو باشد خوشه خشک و گاو لاغر
بود باران و آب و کشت و دانهنخستين سال‌هاي هفت گانه
وز آن پس هفت سال ديگر آيدهمه عالم ز نعمت پر بر آيد
ز تنگي جان خلق آزرده گرددکه نعمت‌هاي پيشين خورده گردد
نرويد از زمين شاخ گيايينبارد ز آسمان ابر عطايي
ز تنگي تنگ‌دستان جان سپارندز عشرت مال‌داران دست دارند
که گويد آدمي نان! و دهد جان»چنان نان کم شود بر خوان دوران
حريف بزم شاه دادگر گشتجوان مرد اين سخن بشنيد و برگشت
دل شاه از غمش چون غنچه بشکفتحديث يوسف و تعبير او گفت
کز او به گرددم اين نکته باوربگفتا: «خيز و يوسف را بياور!
ولي گر خود بگويد خوشترست آن»سخن کز دوست آري، شکرست آن
ببرد اين مژده سوي آن يگانهدگر باره به زندان شد روانه
سوي بستان سراي شاه نه گام!»که: «اي سرو رياض قدس، بخرام!
که چون من بي‌کسي را، بي‌گناهيبگفتا: «من چه آيم سوي شاهي
ز آثار کرم مايوس کرده‌ست؟به زندان سال‌ها محبوس کرده‌ست
ازين غمخانه، گو: اول بفرماياگر خواهد که من بيرون نهم پاي
ز حيرت در رخم کف‌ها بريدند،که آناني که چون رويم بديدند
نقاب از کار من روشن گشايندبه يک جا چون ثريا با هم آيند
چرا رختم سوي زندان کشيدند؟که جرم من چه بود، از من چه ديدند؟
که پاک است از خيانت دامن منبود کاين سر شود بر شاه، روشن
در انديشه، خيانت‌پيشگي نيست»مرا پيشه، گناه‌انديشگي نيست
زنان مصر را کردند آگاهجوان مرد اين سخن چون گفت با شاه
همه پروانه‌ي آن شمع گشتندکه پيش شاه يک‌سر جمع گشتند
زبان آتشين بگشاد چون شمعچو ره کردند در بزم شه آن جمع
که بر وي تيغ بدنامي کشيديد؟!کز آن شمع حريم جان چه ديديد،
چرا ره سوي زندان‌اش نموديد؟ز رويش در بهار و باغ بوديد،
کي از دانا سزد بر گردنش غل؟بتي کزار باشد بر تنش گل،
به پايش چون نهد جز آب، زنجير؟گلي که‌ش نيست تاب باد شبگير
به تو فرخنده‌فر هم تاج و هم تخت!زنان گفتند کاي شاه جوان‌بخت!
بجز عز و شرفناکي نديديمز يوسف ما بجز پاکي نديديم
که بود از تهمت، آن جان جهان، پاکنباشد در صدف گوهر چنان پاک
زبان از کذب و جان از کيد، رستهزليخا نيز بود آنجا نشسته
رياضت‌هاي عشقش، پاک کردهز دستان‌هاي پنهان زير پرده،
چو صبح راستين، از صدق دم زدفروغ راستي‌ش از جان علم زد
منم در عشق او گم کرده راهيبگفتا: «نيست يوسف را گناهي
در آن غم‌ها از غم‌هاي من افتادبه زندان از ستم‌هاي من افتاد
کنون واجب بود او را تلافيجفايي کو رسيد او را ز جافي
به صد چندان بود يوسف سزاوار»هر احسان کيد از شاه نکوکار
چو گل بشکفت و چون غنچه بخنديدچو شاه اين نکته‌ي سنجيده بشنيد
بدان خرم سرا بستان‌اش آرنداشارت کرد کز زندان‌اش آرند
مقام شه نشايد جز سر تختبه ملک جان بود شاه نکوبخت